دیدی ای که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و یار وفادار چه کرد
روزی به قاب عکس خانه خیره شده بودم صحنه یک منظره بود یکدفعه چشمانم را باز کردم و کبوتری سفید با بال های طلایی در مقابل چشمانم دیدم و آن تو بودی که با چشمانی معصوماند
به من نگاه کردی و طلب دوستی را از من داشتی وقتی که تو سفیدو سرخ و سبز و آبی می شدی با سفیدی صورت تو سفید و با سرخی گو نه هایت سرخ و با سبزی رنگ چهره تو سبز و با آبی چشمان تو آبی میشدم